باز هم روزهای آخر سال فرا رسید و من در فکر مادر شهید مفقود الاثری هستم که پسرش حتی یک مزار هم نداره ،تا جوانه گندمی که براش سبز کرده روی سنگ مزار شهیدش بگذاره.
یک سال دیگر گذشت و خبری از یدالله نشد .پدر یدالله آنقدر در فراق فرزند شهید به انتظار نشست و گریست تا نا بینا شد و درگذشت.
حال مادر یدالله بار دیگر امسال به قطعه شهدای گمنام خواهد رفت تا به یاد یدالله سبزه اش را بروی قبور شهدای گمنام بگذراد و به خیال انکه شاید او یدالله باشد با او نجوا می کند.
به راستی انتظار چقدر سخت است...
این انتظار چقدر زیبا در کلام امام خامنه ای عزیز بیان شده است: «چقدر سخت است یک خانوادهای مفقودالاثر داشته باشد،
خانوادهای که نمیدانند جوانشان زنده است یا نه، هر لحظهای برای آنها مثل شب عملیات است، دائم در حال نگرانیاند آیا زنده است، آیا شهید شده آیا زنده خواهند ماند آیا او را خواهند دید.
برخی از شهدا آمدهاند و ای کاش همه آنها به آغوش مادر بازگردند در حالی که میآیند در رکاب حضرت مهدی(عج) جهان را پر از عدل کنند.»
امسال فرارسیدن سال نو مصادف است با فاطمیه، این تقارن موجب می شود که ملت ما ان شاالله بتوانند از برکات انوار فاطمی بهره ببرند...
در سال فاطمی برای مادر یدالله دعا کنید تا حضرت زهرا (سلام الله علیها) که تنها زائر فرزندش بروی خاک های مناطق عملیاتی دفاع مقدس است خبری از پسرش به او بدهد...
نوشته شده توسط : فرزند شهید |
بیسیم به بچه شهید [بیسیم]
برادر شهید تازه شناسایی شده میگوید: چند تن از اهالی روستا که هیچ اطلاعاتی از فرد تدفین شده در روستا نداشتند، دو سال پیش او را در خواب رؤیت میکنند که به آنها اعلام میکند: «من شهید هستم؛ چرا با من اینگونه برخورد کردهاید؟».
کریم حیدری برادر شهید «طالب حیدری»، در مورد برادر شهیدش و نحوه شهادت او میگوید: پاسدار شهید طالب حیدری متولد 1343 در روستای ناصرآباد هندیجان است. شهید طالب حیدری در سال 1371 بر اثر سانحه انفجار شناور در شمال خلیج فارس در هنگام گشت و حراست از آبهای جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید. پیکر او داخل آب افتاد و مفقود شد. بعد از گذشت 20 روز پیکر او که بخشی از آن بهخاطر آب شور و گرمای تابستان متلاشی شده بود، به ساحل روستای «امامزاده عبدالله» معروف به روستای «شاه عبدالله» رسید. بهدلیل متلاشی شدن صورت و بخشی از پیکر هویت این شهید قابل شناسایی نبود. اهالی محل بعد از اعلام گزارش ناشناس بودن پیکر او به پاسگاه محل، پیکرش را با حکم دادستانی به خاک سپردند.
او ادامه میدهد: محلی که پیکر مطهر این شهید در آن به خاک سپرده شده بود، بخش حاشیهای و خارج از محدوده قبرستان بود. بعد از گذشت سالیانی توسط شورای روستا مصوب شد برای طرح توسعه حرم امامزاده عبدالله نزدیک قبرستان پارکینگی احداث شود. به همین منظور محوطه قبرستان محدود و مزار این شهید والامقام که بهصورت ناشناس به خاک سپرده شده بود؛ در محوطه پارکینگ قرار گرفت. آن محل آسفالت و محل توقف ماشینهای افرادی شد که برای زیارت به امامزاده عبدالله میآمدند. بعد از مدتی چند تن از اهالی روستا که هیچ اطلاعاتی از فرد تدفین شده در این محل نداشتند، او را در خواب رؤیت میکنند که به آنها اعلام میکند: «من شهید هستم؛ چرا با من اینگونه برخورد کردهاید؟ و مزارم محل پارک ماشینها شده است». این اتفاق حدود دو سال پیش میان اهالی روستا افتاد که آنها با اطلاع از شهید بودنِ پیکر به خاک سپرده شده؛ محوطه مزار او را از پارکینگ جدا کرده برای او سنگ قبر «شهید گمنام» قرار دادند.
کریم حیدری از بیتابی و چشمانتظاری اعضای خانواده شهید میگوید و ادامه میدهد: آن زمان که شهید طالب حیدری به شهادت رسید هنوز امکان تشخیص هویت با آزمایش DNA فراهم نبود. در این مدت بارها به خواب خانواده آمده و عنوان کرده بود: من شهید شدهام و جایم اینجاست، اما محل دقیق آن شناسایی نشده بود. ما همه جا را بهدنبال او میگشتیم. نیروی دریایی هم پیگیر مفقود شدن پیکر او بود. از چند سال گذشته که امکان آزمایش DNA فراهم شد من برای این موضوع اقدام کردم تا همه از چشمانتظاری در بیاییم. آزمایش در دو مرحله انجام شد تا اینکه شنبه گذشته تماس گرفتند و اعلام کردند که نتیجه این آزمایش با خون بچههای شهید مطابقت دارد و مزار روستای امامزاده عبدالله متعلق به شهید «طالب حیدری» است.
برادر این شهید تازه شناسایی شده در پایان میگوید: بعد از شناسایی بحث انتقال پیکر به ماهشهر مطرح شد و حالا بعد از گذشت 22 سال پیکر برادرم را به این شهرستان منتقل میکنیم. شهید دو فرزند دختر داشت و وقتی به شهادت رسید فرزند سومش در راه بود که بعد از شهادت او به دنیا آمد. او هم برادر، هم همرزم و هم باجناق من بود. از اول شروع جنگ تحمیلی تا آخر آن حضوری فعال در جبهههای جنگ داشت و در اکثر عملیاتها شرکت میکرد. او بارها در عملیاتها مجروح شده بود.
نوشته شده توسط : فرزند شهید |
بیسیم به بچه شهید [بیسیم]
عید نوروز تو جبهه هم عیدی از جنس بسیجی ها بود
قبل از تحویل سال آداب نوروز رعایت می شد و رزمنده ها سنگر تکانی می کردند .سنگرها با گل و گیاه های اطراف سنگر و شقایق هایی که در اطراف سنگر روییده بوده تزیین میشد
هنگام تحویل سال بچه ها سعی می کردند در یک سنگر تجمع کنند و با هم دعای تحویل سال رو می خوندند.
بعد از تحویل سال بچه ها به منظور دیدو بازدید عید به سنگر همدگیر می رفتد و حتی عیدی هم میداند عیدی ها معمولا اسکنان 100 ریالی بود که بعضاً روی آن جملاتی هم نوشته شده بود.
سفره هفت سین هم همیشه با سین های موجود تهیه میشد که که عبارت بود از:مین سوسکی،مین سبدی،سیم تله،سیم چین،سیم خاردار،سرنیزه،سی چهارC4)) نوعی خرج و مواد منفجره غیر حساس، سوزن اسلحه، سیمینوف، سمبه و سنگرو..
و جبهه همواره و بخصوص در ایام تحویل سال مصداق بارز (فرحین بما آتاهم الله من فضله) بودند.
نوشته شده توسط : فرزند شهید |
بیسیم به بچه شهید [بیسیم]
شهید مرحمت بالا زاده
کریم 40 سانتی
اینقدر که سن و سالش و قد قوارش کوچیک بود بچه ها تو جبهه کریم 40سانتی صداش می کردند .
شهید که شد جنازش موند تو خاک عراق.
امسال که جزء شهدا استخوان هاشو آوردند، کفن پیچ شدش 40سانت بیشتر نبود!!!
(با تشکر از مهدی رجبی )کلاس سوم راهنمایی
نوشته شده توسط : فرزند شهید |
بیسیم به بچه شهید [بیسیم]
خلبان شهید عباس بابایی ارادت خاصی به آقا ابا عبدالله الحسین (ع) داشت در ماه محرم در منزل خود در قزوین مراسم تعزیه برگزار می نمود و در مراسم روضه امام حسین (ع) در سوگ اهلبیت نوحه سرایی می نمود خاطره ای که در زیر می خوانید خاطره سرهنگ خلبان فضل الله جاوید نیا است از عزاداری و نوحه سرایی شهید بابایی با پای برهنه در پایگاه هوایی اصفهان است .
*به خاطر دارم در یکی از روزهای ماه محرم، همراه عباس و چند تن از خلبانان مأموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتفاق عباس ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلو ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت :
پیاده می رویم.شما بقیه بچه ها را به مقصد برسانید.
من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم.پس از دقایقی به یکی از خیابانهای اصلی پایگاه رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش می رسید.کم کم صدا بیشتر شد.عباس به من گفت:
برویم به طرف دسته عزادار.
بر سرعت قدم هایمان افزودیم.پرچمهای دسته عزادار از دور پیدا بود. خوب که دقت کردم، دریافتم که هر چه به جمعیت نزدیکتر می شویم، چهره عباس برافروخته تر می شود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظه ای سرم را برگرداندم. دیدم عباس کنارم نیست. وقتی برگشتم دیدم مشغول درآوردن پوتینهایش است. ایستادم و نگاهش کردم. او به آرامی پوتین و جوراب را از پا درآورد. آنگاه بند پوتینها را به هم گره زد و آن را به گردن آویخت. سپس بی اعتنا از کنار من عبور کرد.با دیدن این صحنه، بی اختیار به یاد حرّبن یزید ریاحی، هنگامی که به حضور امام حسین(ع) شرفیاب می شود، افتادم .او در حالی که داشت به دسته عزادار نزدیک می شد دستهایش را از آستین درآورد و بالاتنه لباس پروازش را دور کمر گره زد.با گامهای تندتری از من فاصله گرفت من که بی اختیار محو تماشان او بودم، نگاهم همچنان به عباس بود که سعی داشت به میان جمعیت برود.او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش نوحه می خواند و جمعیت، سینه زنان و زنجیرزنان به طرف مسجد پایگاه می رفتند.
من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری می کنند؛ ولی ندیده بودم، که فرمانده پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل عزاداری و نوحه خوانی کند .
قاسم اللهیاری
نوشته شده توسط : فرزند شهید |
بیسیم به بچه شهید [بیسیم]