رمضان در سنگرها
حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر محمدی:
ربنای لحظه های افطار، از پایان یک روز روزه داری خبر می داد؛ ربنایی یک تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می گرفتند، ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد. سادگی و صمیمیت در سفره افطارمان موج می زد و ما خوش حال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود. سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا، با نان و خرما افطار می کردیم .دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت.
«السلام علیک یا ابا عبدالله» زیارت عاشورا و «یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله» دعای توسل، به سفره افطار و سحر ما معنویتی می بخشید که غیر قابل توصیف است و همین توشه معنوی و غفلت زدایی ها، رزمندگان را از دیگران ممتاز می کرد.
نمی توانم حال و هوای این لحظه ها را برای شما بیان کنم. در لشکر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردیم، اما جاذبه این ماه، مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان، بهترین وزیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها آفرید.
برکت دعا درکنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی جی و مسلسل، وضو گرفتن با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام رو به روی آسمان بی هیچ حجابی که تو را از دیدن محروم کند، گریه بسیجی های عاشق در رکوع و... همه چیز را برای مهمانی خدا آماده کرده بود.
شهید محمد کاظم نژاد:
مادر این شهید می گوید: در ادای نماز اول وقت و گرفتن روزه، بسیار مقید بود. از هشت سالگی روزه می گرفت و نماز می خواند .برای ادای نماز صبح، او بود که همه را بیدار می کرد. حتی به گرفتن روزه مستحبی تشویق می کرد. از جبهه که به مرخصی می آمد، دائم روزه می گرفت. روزی پرسیدم: مادرجان! چرا این قدر روزه می گیری؟ گفت: مادر من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضای آنها را می گیرم. دارم ادای دین می کنم. گفتم: خدا قبول کند حالا بگو برای سحر چه غذایی درست کنم؟ گفت: تخم مرغ که داریم. همین ها را بپز تا با هم روزه بگیریم.
از جبهه که به مرخصی آمده بود، متوجه شد روزه ام. پرسید چرا روزه اید؟ گفتم: نذر است! نذر کردم که ان شاء الله سلامت برگردی! خندید و گفت: پس به خاطر همین روزه های نذری شما، در جبهه هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. بعد، تعریف کرد: با نه نفر دیگر، در یکی از مناطق عملیاتی بودیم، ناگهان جلوی پایمان گلوله خمپاره ای منفجر شد. همه به جز من شهید شدند. وقت برگشتن، بچه ها با تعجب نگاهم می کردند که چطور از بین نه نفر، فقط من زنده ام و حتی خراشی به تن ندارم!(
لیست کل یادداشت های این وبلاگ