مدعیان دروغین فرهنگ ایثار و شهادت
مدعیان دروغین فرهنگ ایثار و شهادت
رب الدخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق وجعلنی من لدنک سلطان نصیرا
هر ساله همزمان با میلاد امیر المومنین علی (علیه السلام) فرزندان شهید به پاس رشادت ها و دلاوری های پدران شهیدشان در مراسمی با عنوان جشن دیدار با پدران آسمانی این روز مبارک را جشن میگیرند.
امسال هم از یک ماه قبل از 13 رجب روز میلاد مولود کعبه با تعدادی از فرزندان شهدا دور هم جمع شدیم تا برای برگزاری این جشن برنامه ریزی کنیم . بنده هم این افتخار رو داشتم که از طرف دوستان به عنوان دبیر ستاد فرزندان شاهد قزوین انتخاب شدم . به همراه دوستان همه اقدامات اولیه از جمله هماهنگی سین برنامه روز جشن رو آماده کردیم و تصمیم بر این شد شب میلاد حضرت علی مراسم در گلزار شهدا در جوار مزار شهدا برگزار کنیم ، دعوت نامه ها ارسال شد و برنامه از طریق سیمای استانی تیزر و زیر نویس شد و بنرهایی هم در سطح شهر نصب شد.
خوشبختانه از 20 دقیقه قبل از شروع برنامه تمامی 800 صندلی در نظر گرفته شده با حضور گسترده و با شکوه فرزندان و خانواده شهدا پر شد و بقیه میهمانان که شرمندشون شدیم سر پا ایستادند .
و برنامه به شکوه و زیبایی آغاز و به پایان رسید و در نهایت هم فرزندان شهدا شاخه های گل را بر روی سنگ مزار پدرشان گذاشته و این روز مبارک را به پدران آسمانیشان تبریک گفتند.
اما نکته قابل تامل در این مراسم این بود هیچ یک از مسئولین استانی دعوت شده به مراسم جشن در این برنامه حضور پیدا نکرده و به دعوت فرزندان شهدا احترام نگذاشته بودند .
مسئولینی که همیشه در استان کلمه دفاع مقدس و فرهنگ ایثار و شهادت با فونت درشت می نویسند اما هیچ گاه درست نمی نویسند.
شاید هم حق داشته باشند چون الان ایام انتخابات و رای گیری نیست ، انتخاب شدگان هم جا پایشان را محکم کرده اند و پشتشان از بالا گرم است پس دیگر لزومی برای اجابت دعوت فرزندان شهدا باقی نمی ماند .
مسئولینی که اگه وقتش برسد از یک مجلس ختم دست چندم در یک روستا در فاصله ای بسیار دور از شهر اطلاع پیدا کنند و به گوششان برسد به هیچ عنوان نمی گذرند و هر طور شده خود را به آنجا می رسانند حتی برای 30 ثانیه ،اما در مراسمی که فرزندان شهدا برای 400 پدر آسمانی برگزار می کنند و دعوتنامه برایشان می فرستند می کنند شرکت نمی کند. البته این اولین بار نیست در طول 6 سال برگزاری این مراسم همین گونه بوده است.
خوشبختانه فرزندان شهید استان قزوین بدونه توجه به گرایشات سیاسی و احزابی که همگی مرده اند ، با پیروی از فرامین مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله خامنه ای و پشتیبانی از ولایت فقیه و رئیس جمهور محبوب و انقلابی ، با آگاهی ادامه مسیر می کنند .
والسلام
قاسم اللهیاری فرزند شهید حسن اللهیاری
شهادت قسمت ما می شد ای کاش
شهید حجت الله صنعتکار
اولین باری که این عکس را دیدم کلی باهاش اشک ریختم و بعد از آن هم هر بار که می بینمش با دلم بازی می کند .عکس فوق مربوط به شهید حجت الله صنعتکار ، و آن پسر بچه کوشولو که روی سنگ قبر باباش نشسته ، قاسم صنعتکار دوست و همکلاسیم در دوران دبستان و مدرسه شاهد است . با قاسم تو یک نیمکت می نشستیم هر چند که در آن کلاس همه فرزند شهید بودیم ولی من هیچ وقت نمی دانستم که بابای قاسم اینگونه به شهادت رسیده و سرش همانند اربابش حسین (ع) از تنش جدا شده است تا اینکه آنروز در موزه شهدا دیدمش و متوجه شدم، و باز هم چشم هایم بارانی شد.
همرزمان شهید صنعتکار تعریف می کنند که سه روز قبل از شهادت، حجت اله جبهه بود که به او اطلاع دادند، صاحب فرزند (همون قاسم کوچولو خودمون که تو عکس بالاست) شده ای. وقتی خبر را شنید حال دیگری داشت، عملیات هم شروع شده بود و دوست نداشت که در کنار بچه ها نباشد، اما با اسرار فرمانده اش (سردار شهید احمد اللهیاری ) ، تصمیم گرفت برود و سری به پسرش بزند. یک روزه رفت و پسرش را دیده بود و وقتی برگشت چند کیلو شیرینی خریده بود و شیرینی را بین بچه های گردان پخش کرد آماده شد تا برای پاتکی که در راه بود حرکت کند.
قبل از رفتنش می گفت: این عملیات یک چیز دیگری است و نمی شود به این راحتی ها از خیرش گذشت و انگار از همه چیز مطلع بود .
دیدم که دارد به سمت دشمن می رود و سخت با آنها درگیر است، در همین حین گلوله ی توپی از سوی دشمن شلیک شد که مستقیم به سر حجت خورد، سر حجت به هوا پرتاب شد و خون بود که از رگ های گلویش فوران می کرد و به آسمان می پاشید، پیکر بی سر حجت همینطور چند قدم جلو رفت و در مقابل چشمان بهت زده ی ما به زمین افتاد.
آری او همانند ارباب بی سرش حسین (ع) با بدنی بی سر به دیدار معشوق خویش شتافت .روحش شاد و یادش گرامی . / قاسم اللهیاری /
اما جناب موسوی! اگر سنگ دوستانت بر جسم و جان خراش آورد، امان از حرفهایت، بیانیههایت، شاخ و شانه کشیدنهایت و خندههای شیطانی آن سوی آب که روح را آزرد و بی تاب و مجروح کرد. جناب میرحسین! دوست داشتم در فضایی مهربانانهتر با تو سخن بگویم. قرارمان این نبود ولی تو قرارمان را بهم زدی، با حرفهایت و سنگهای اطرفیانت.
قصه آن شب را میخواهی بدانی؟ ... شاید برایت مهم نباشد اما قصه آن شب، متن شکایت من از توست. تو متهم هستی به ریختن خون فرزند یک شهید. من هم رهایت کنم، مادر بزرگم دستبردار نیست. آخر من تنها یادگار فرزند شهیدش هستم... میدانی، تا همین امروز اعتراضات مدنی تو به قیمت جان چه بیگناهانی تمام شده است؟! جانباز دوران جنگ را طرفداران تو و نه بعثیهای خبیث، باز جانباز کردهاند. این ننگ را کجا میخواهی ببری، آقای نخستوزیر دوران جنگ؟! بنده خدا رضا برجی حق دارد از تو بپرسد که: «روی خون چند نفر میخواهید رئیسجمهور شوید؟!»
دوشنبه شب، همان شبی که تو غروبش به بهانه بیانیه، فرمان آشوب دادی، همان شبی که تو بعد از این فرمان به دامان خانه بازگشتی و در آشیانه آرام گرفتی، میلیشیای دموکراسی، ناشیانه به جان ملت افتاد و تنها در خیابان آزادی، هفت نفر را به شهادت رساند. در آن شب که تب آتش و دود بالا گرفته بود، دوستانت بوی باروت میدادند. اعتراضشان مدنی بود اما بوی خون میداد. گنگ خواب دیده شده بودند.
حجاریان که گفته بود؛ اصلاحات خون میخواهد! چرا تعارف کنیم. تو مشکلت احمدینژاد نیست. در سر نه سودای اصلاحات، که خیال کودتای مخملین داشتهای. حداقل رفتار و گفتارت که این را میرساند. در دل چه میاندیشیدی، خدا عالم است اما باز هم خدا عالم است که با امثال ساسی مانکن نمیتوان انقلاب کرد.
امر گاهی بر آدم مشتبه میشود. اشتباهی گمان میکند که کار تمام است. این گمان سنگ به دستان هوادار تو بود. البته همه هواداران تو را با یک چوب نمیرانم. عقلای شان خوب مردمی هستند. هرچند که بعید میدانم که دگربار به تو روی خوش نشان بدهند و رای بدهند. تو حتی صدای مسیح مهاجری را هم درآوردی! در سرمقاله جمهوریاسلامی خطاب به تو با عتاب و بعد از کلی حساب و کتاب نوشته بود: چرا وقتی ولایتفقیه و شورای نگهبان را قبول نداشتهاید، اصولا نامزد انتخابات شدهاید؟ اما از صفحات کاغذی به کف خیابان برگردیم. خس و خاشاکی که به اسم تو، دنبال رسم براندازی بودند، با خود میپنداشتند که این ظلمت و تاریکی، همیشگی است اما نیک که بنگری ره افسانه زده بودند. سحر نزدیک بود. نماز آدینه را دیدی؟ زیارت قبول! میدانم در آن نماز نبودی.
سرباز انقلاب بودن، لیاقتی میخواهد که خدا سعادتش را برای همیشه به آدمی نمیدهد. خواه مرجع تقلید باشی، خواه قائممقام رهبری. بزرگتر از شما بودند کسانی که میخواستند بر صورت خورشید، خاک بپاشند. سرنوشتشان را تو بهتر از ما میدانی ... و خوب میدانی که قرارمان این نبود،تو قرارمان را بهم زدی، با حرفهایت و سنگهای اطرافیانت. چه بسیار که از در نصیحت به تو میگویند: به سیم آخر زدهای اما هنوز دیر نشده! جناب موسوی! معمولا رسم روزگار بر این است که زود، دیر میشود. تو قبل از آنکه بخواهی با پاپس کشیدن،منت بر نظام و ملت بگذاری، اول باید جواب این خونها را بدهی. قهرمان
بازی بماند برای بعد.
دوشنبه شب، من بیآنکه عضو نیروی انتظامی باشم، دوشنبهشب، من بیآنکه عضو بسیج باشم، راهی خانه بودم اما نمیدانستم که خانه رفتنم جرم بود. من نه سپاهیام، نه مدعیام که حزباللهیام و نه هیچ، الا فرزند یک شهید. بیش از 10 سال سابقهکار مطبوعاتی دارم و تاکنون یاد ندارم اشارهای به این کرده باشم که فرزند شهید هستم. اما از آنجا که شما وقتی حال و روز امروز خود را خراب میبینید از نخستوزیریتان در دوره جنگ مایه میگذارید، چه باک اگر دیگران بدانند مرا هم با همان دوره عهد و پیمانی ناگسستنی است! اما این ننگ را کجا میخواهی ببری، آقای نخستوزیر دوران جنگ، که همه قاتلان پدر من و تمام دشمنان شهدا پشت شما درآمدهاند؟
همان کسانی که به صدام دستور کشتن پدر مرا دادند این روزها برای تو دست میزنند! همان کسانی که حاجاحمد متوسلیان، این حیدر کرار سپاه خمینی (ره) را به اسارت بردند، این روزها در مدح تو شعر میخوانند! همان منافقینی که در مرصاد نقشه فتح تهران را کشیده بودند، این روزها با تو ابراز همدردی میکنند! فرح پهلوی و فرزند شاه مخلوع را با تو چه نسبتی است؟ چه شده که شیمون پرز به طرفداری از تو برخاسته؟ اینها که روزگاری مقابل همه ما، تاکید میکنم همه ما، صفآرایی کرده بودند، اینک پشت سر تو سنگر گرفتهاند . راستش را بگو این 20 سال با خودت چه کردهای؟ تو عوض شدهای یا آنها؟ نه به آن سکوت 20 سالهات، نه به این همه هیاهو. نه به آن تفریط، نه به این افراط. راستی! فریادت هم مثل سکوتت، مشکوک و معنادار است. البته قرارمان این نبود ولی تو قرارمان را بهم زدی؛ با حرفهایت و سنگهای اطرافیانت.
جناب میرحسین!
نظامی که خمینی پایه آن را گذاشت و خامنهای ادامه?دهنده راهش است، دوستانی دارد و دشمنانی. نه هر کسی برای این دوستی، سزاوار است و نه هر ناکسی برای این دشمنی لایق. امثال شما شاید روزگاری دستی در سپاه دوست داشتهاید و لیکن امروز نه آنگونه است که با داد و بیداد و فریاد مبدل به دشمن نظام شوید. جمهوری اسلامی، جمهوری مقدسی است که خبیثترین شیاطین عالم دشمن آنند؛ صهیونیستها، سران شیطان بزرگ، ابر سرمایهداران عرصه رسانه و... پس با این خودنماییها، بیزحمت خودتان را دشمن نظام جا نزنید.
علی(ع) را دشمنی سزاست همچون عمروعاص و معاویه. ابن ملجمها و قطامها گرچه در تقاطع براندازی، با سران کفر به یک نقطه مشترک میرسند اما امثال پسر ملجم و...، حقیرتر از آنند که دشمن ابوتراب لقب گیرند. چنین افرادی بیش از آنکه دشمن علی باشند، آلت دست دشمن اصلیاند. نه! نظام در شناخت دوست و دشمن اشتباه نمیکند.
ما یک «خودی» داریم و یک «غیر خودی» و این وسط هستند کسانی که نقششان بیشتر از «نخودی» نیست. نخودیها نه به سکوتشان اعتباری هست نه به فریادشان. اما هم سکوتشان و هم فریادشان قند در دل دشمن آب میکند و دشمن را به یک چیزهایی امیدوار. بیچاره دشمن! بیچاره رئیسجمهور آمریکا که باز هم به امید خبرهایی از ایران نشست اما از کودتای مخملین، طرفی نبست.
این ننگ را به کجا میخواهی ببری، آقای نخستوزیر دوران جنگ! تو امروز رایحه دوران امام را میدهی یا بوی خباثتهای شیطان بزرگ را؟ تو امروز، چیزی از دیروز خود باقی نگذاشتی. آمریکا، انگلیس و اسرائیل، آنقدر از تو خوبی دیدهاند که گناه با امام بودنت را و گناه انقلابی بودنت را و گناه 8 سال نخستوزیری دوران جنگت را بخشیدهاند. از نظر اوباما تو دیگر پاک پاکی!... و این یعنی اینکه قرارمان این نبود، قرارمان را تو بهم زدی، با حرفهایت و سنگ و تیغهای اطرافیانت. همان سنگ که پدران بسیاری را داغدار عزیزانشان کرد و بر سر من نیز نشانهای گذاشت.
گفت: به کسی که جرمش آتش است، به خاکستر قناعت کردهاند، چه جای شکایت است. شکایتی از محضر دوست نیست. جان امثال من چه ارزشی دارد که برای یار خراسانی، قربانی شود. ما اما گریبان آنهایی را که به صورت خورشید، خاک میپاشند، رها نخواهیم کرد؛ پس بسمالله...
حسین قدیانی/فرزند شهید
دل دیوونه نداره با کی از حرف زمونه ........ آخه داروی دل اون خاک قبر بی نشونه
لیست کل یادداشت های این وبلاگ