روز بابا ...
دوتا خسته دوتا تنها ، دو تا عاشق توی دنیا
یکی دلبسته ی دنیا ، یکی دل کنده زدنیا
هردو خسته از دروغ و هر دو تنها ز ریا
هر دو عاشق اند ولیکن با دو معشوق جدا
یکی پر می کشه می ره می رسه به آسمونا
اون بالا کنار مهدی می شه هم صحبت مولا
یکی هم این جا می مونه توی منجلاب دنیا
غرق می شه تو یک خیانت می شه گیر مال دنیا
قصه ی اون که می مونه حرف گفتنی نداره
اما اون که پرکشیده حتی یادش قصه داره
قصه ی رفتن بابا توچه روزی روز بابا
که همه جمع شده بودیم واسه رفتن پیشه بابا
وقتی رفتیم خیلی گفتیم بابایی چشماتو واکن
روزبابا با نگاهت خنده ای به دخترات کن
بابایی چشماتو واکن توببین زهرا کوچولو
می گه با گریه و زاری مامانی بابا علی کو
بابایی چشماتو واکن تو ببین فاطمه تنها
روی خاک نشسته می گه ، مگه می شه کرد فراموش
بابایی چشماتو واکن تو ببین چه بی قراره
مامانی کنار هیچ کس آرامش دیگه نداره
بابایی چشماتو واکن تو ببین یاور بانو
داره امروز می خونه شعر اما با غصه و اندوه
بابایی چشماتو واکن تا ببوسم روی ماهتون
آخه امروز ، روز بابا ست گل آوردیم ما براتون
اما بابایی عزیزم دیگه رفته بود ز دنیا
تنها اشک و آه و ناله شده بود کاردل ما
بابا رفت و با خودش برد همه ی آرزوها رو
بابا رفت و با خودش برد همه ی دلخوشی ها رو
بابا رفت و تنها مونده این جا قاب عکس بابا
بابا رفت و تنها مونده آرزوی دیدن اون
بابا رفت و بر می گرده روز جمعه با آقا جون
پس می خونیم روز و شب ها اما دعای عهد آقا
تا ظهور نزدیک بگرده ببینیم خنده ی بابا
لیست کل یادداشت های این وبلاگ