از مشهد كه برگشت حال و روزش تغيير كرد. نشاط عجيبي داشت. از بيشتر دوستان و آشنايان خداحافظي كرد. از همه حلاليت طلبيد.شنيده بودم بيشتر شهدا در آخرين حضورشان تغيير مي كنند. حالا به راستي اين را شاهد بودم..از مشهد براي همه سوغات آورده بود....پارچه سفيدي را از ساك بيرون آورد. گفت:اين براي خودم است.مادر با تعجب گفت اين چيه! محمد هم گفت: كفن!
همه مي دانستيم كه شهيد،غسل و كفن ندارد.من شك ندارم كه مي خواست ما را آماده كند.
قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود. همان روز رفتيم به گلستان شهدا. سر قبر شهيد سيد رحمان هاشمي. ديگر گريه نمي كرد....رفت سراغ مسؤول گلستان شهدا.از او خواست در كنار سيد رحمان كسي را دفن نكند! ايشان هم گفت: من نمي توانم قبر را نگه دارم. شايد فردا يك شهيد آوردند و گفتند مي خواهيم اينجا دفن كنيم.
محمد نگاهي به صورت پيرمرد انداخت: شما فقط يك ماه اينجا را براي من نگه دار!!....
به هر حال محمد از همه ما خداحافظي كرد و رفت.
همان شب شوهر خواهرم را ديدم. پرسيد: محمد چيزي به شما نگفت؟ گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: امروز عصر آمد درب مغازه ما. حرفهايي زد كه خيلي عجيب بود، حالت وصيت داشت.
به من گفت:جنازه من را كه آوردند از حسينيه بني فاطمه«عليها السلام» تشييع كنيد.قبل از دفن لباس سپاه را به من بپوشانيد.
پيشاني بند يا زهرا«عليها السلام» به سر من ببنديد. در گلستان شهدا در كنار سيد رحمان مرا دفن كنيد! پدر مادرم مرا در قبر بگذارند!روي سنگ قبر من هم فقط بنويسيد؛يا زهرا«عليها السلام»
خيلي نگران بودم . به ياد حرفهاي محمد به مسؤول گلستان شهدا افتادم: « يك ماه اينجا را براي من نگه دار!!»...چند روز بعد نامه اي فرستاد. نصيحت هاي شخصي براي من بود. مقداري پول در حساب داشت.
گفته بود صدقه و ردّ مظالم بدهم!از افرادي هم پول طلبكار بود.گفت: اگر نياوردند آنها را حلال مي كنم....