من اردو جنوب رو 3ساله كه مي رم اما امسال فرق داشت!!!
1. اردو امسال مسئول تداركات بودم. شب اول تو دوكوهه آمديم كنسروهارو داغ كنيم اما ديديم رگلاتورها به كپسولها نمي خوره!!
داشتم از ترس و اضطراب مي مردم.اگه رگلاتورها وصل نمي شد، 3تا اتوبوس آدم بايد گرسنه مي خوابيدند. دلم شكست و از شهدا كمك خواستم .به دلم افتاد بار ماشينها رو نگاه كنم
والله قسم مي خورم ديدم تو ماشينها 3تا كپسول هست كه با رگلاتورها جور درمياد!!! از راننده ها، بچه ها و هركي كه فكرش رو بكنيد پرسيدم كپسولها از كجا آمده اما هيچكس نمي دانست.
شب يكي به خوابم آمد كه مي گفت:ما دوستامون رو تنها نمزاريم شما به خاطر ما از همدان كوبيديد آمديد اينجا مگه ما ميزاريم شما گرسنه بخوابيد؟ تا صبح خوابم نمي برد. رفتم حسينيه تخريب و تا صبح با شهدا خلوت كردم.
2.اصلا قرار نبود بريم پادگان محمودوند. از شانس ما ماشين ماخراب شد و اجبارا رفتيم پادگان. اونجا داشتيم بال در مي آوديم. از قبل نمي دونستيم چه خبره اما خدا مي دونه كه چه حسي داشتيم...
از بين 3ماشين، ماشين ما فقط خراب شد!
نمي دونم عزيز خادم ما رو به ياد مياره يا نه؟ تو پادگان افتاديم جان ذغال سپند و انقدر باد زديم كه آتيش گر گرفت!!!